۱۳۹۴ آذر ۹, دوشنبه

داستان های وحکایت های آموزنده




زن نیکو کار و وسوسه نفس او

می‌گویند زنی خود را در معرض یکی از نیکوکاران قرار داد... پس نفس او چنین وسوسه‌اش کرد که با او فعل فحشا را انجام دهد سپس توبه کند؛ در مقابل او چراغی روشن بود...

با خود گفت: ای نفس! انگشتم را داخل این چراغ می‌کنم؛ اگر بر این آتش توانستی صبر کنی آنچه را می‌خواهی انجام خواهم داد... سپس دستش را بر شعله‌ی آتش گذاشت، پس از گرمای آن سوخت. سپس گفت: ای نفس! نتوانستی بر گرمای این آتش که هفتاد بار از آتش جهنم آسان‌تر است صبر کنی، چطور خواهی توانست عذاب خدا را تحمل کنی؟!

راه حمام منجاب کجاست؟
آیا درباره‌ی مردی شنیده‌اید که هنگام مرگش به او گفتند بگو «لا اله الا الله»، پس شروع کرد به گفتن: «راه حمام منجاب کجاست؟»
داستانش چنین بود که روبروی خانه‌اش ایستاده بود و در خانه‌اش شبیه حمام منجاب بود. در این حال دخترکی زیباروی از کنارش می‌گذشت؛ از او پرسید: «راه حمام منجاب از کجاست؟»
آن مرد به در خانه‌اش اشاره کرد و گفت: این حمام منجاب است!
دخترک وارد خانه شد و مرد از پی او... همین که دانست این خانه‌ی آن مرد است و او فرییبش داده به ظاهر از اینکه با اوست اظهار شادی کرد و با خود گفت: با او از در فریب وارد می‌شوم شاید از شرش خلاصی یابم، و تا در انجام گناه نیفتم؛ پس به او گفت: «چه خوب است اسباب عیش و چشم‌روشنی هم اینجا مهیا باشد!»
مرد به او گفت: «هم اکنون هر چی بخواهی برایت خواهم آورد».
سپس از خانه خارج شد اما در را قفل نکرد و هر آنچه لازم بود فراهم کرد و برگشت، اما دید آن دخترک رفته است! پس حیران شد و از آن به بعد بسیار یاد او می‌کرد و در حالی که در راه می‌رفت چنین می‌سرود:
ای آنکه روزی در حالی که خسته بودی گفتی راه حمام منجاب از کدام سمت است...
و در حالی که چنین می‌سرود کنیزکش در پاسخش چنین گفت:
چه می‌شد اگر وقتی به چنگش آورده بودی در را می‌بستی یا بر آن قفل می‌نهادی؟!
که با شنیدن آن بر حیرتش افزوده شد و همچنان این بیت را می‌گفت تا جان سپرد...


به مردی که در حال مرگ بود گفتند لااله الاالله بگو:

ابن قیم می‌گوید: به مردی که در حال مرگ بود گفتند: لا اله الا الله بگو. پس او با صدای بلند گفت:
تسلیم می‌شوم ای آسایش بیماران و ای شفای مریض در حال مرگ...
عشق تو برای قلب من خوش‌تر از رحمت آفریدگار گرامی است!
ابن قیم داستان او را چنین تعریف می‌کند. می‌گوید: او جوانی بود که به شدت دچار عشق کسی شده بود و به او دل داده بود تا جایی که به سببش بیمار شد و در بستر افتاد... اما شخص مقابل از وی دوری می‌کرد و بیشتر از وی گریزان شد... واسطه‌ها همچنان میان آن‌ها رفت و آمد کردند تا آنکه معشوق پذیرفت به عیادت او برود. این خبر را به آن بیچاره دادند که بسیار شاد شد و غصه‌اش برطرف گردید و در انتظار ش نشست و در همین حال بود که واسطه‌ی آنان رسید و گفت: او با من تا قسمتی از راه آمد اما برگشت. او را تشویق به آمدن کردم و با او سخن گفتم اما گفت: «او مرا به چنین و چنان یاد کرده و هرگز وارد چیزی که در آن شک است نمی‌شوم و خود را در معرض تهمت قرار نمی‌دهم» هر چه تلاش کردم نپذیرفت و برگشت...
وقتی آن بیچاره چنین شنید حالش از آنچه بود بدتر شد و نشانه‌های مرگ بر او هویدا گردید و در همین حال می‌گفت:
تسلیم می‌شوم ای آسایش بیماران و ای شفای مریض در حال مرگ...
عشق تو برای قلب من خوش‌تر از رحمت آفریدگار گرامی است!
پس به او گفتم: فلانی؛ از خدا بترس!
گفت: چنین بود...

در این حال از نزد وی برخاستم اما به در خانه نرسیده بودم که صدای شیون شنیدم... پناه بر خدا از فرجام بد و عاقبت شوم...



حکایت قصابی دربغداد 
خَطّاب در کتابش «عدالت آسمان» نقل می‌کند که حدود چهل سال پیش در بغداد قصابی بود که با فروش گوشت زندگی می‌گذرانید... او پیش از طلوع خورشید به مغازه‌ی خود می‌رفت و گوسفند ذبح می‌کرد و سپس به خانه باز می‌گشت و پس از طلوع خورشید به مغازه می‌رفت و گوشت می‌فروخت...
یکی از شب‌ها پس از آنکه گوسفند ذبح کرده بود به خانه باز می‌گشت در حالی که لباسش خون آلود بود... در همین حال از کوچه‌ای تاریک فریادی شنید... به سرعت به آن سو رفت و ناگهان بر جسد مردی افتاد که چند ضربه‌ی چاقو خورده بود و خون از او جاری بود و چاقویی در بدنش بود...
چاقو را از بدن او درآورد و سعی کرد به او کمک کند در حالی که خون مرد بر لباس او جاری بود، اما آن مرد در همین حال جان داد...
مردم جمع شدند و دیدند که چاقو در دستان اوست و خون بر لباسش و خود نیز هراسان است...
او را به قتل آن مرد متهم کردند و سپس به مرگ محکوم شد...
هنگامی که او را به میدان قصاص آوردند و مطمئن شد مرگش حتمی است با صدای بلند گفت:
ای مردم، به خدا سوگند که من این مرد را نکشته‌ام، اما حدود بیست سال پیش کس دیگری را کشته‌ام و اکنون حکم بر من جاری می‌شود...
سپس گفت:
بیست سال پیش جوانی تنومند بودم و بر روی قایقی مردم را از این سوی رود به آن سو می‌بردم...
یکی از روزها دختری ثروتمند با مادرش سوار قایق من شدند و آنان را به آن سو بردم...
روز دوم نیز آمدند و سوال قایق من شدند...
با گذشت روزها دلبسته‌ی آن دختر شدم و او نیز دلبسته‌ی من شد...
او را از پدرش خواستگاری کردم اما چون فقیر بودم موافقت نکرد...
سپس رابطه‌اش ما من قطع شد و دیگر او و مادرش را ندیدم...
قلب من اما همچنان اسیر آن دختر بود...
پس از گذشت دو یا سه سال...
در قایق خود منتظر مسافر بودم که زنی با کودک خود سوار قایق شد و درخواست کرد او را به آن سوی نهر ببرم...
هنگامی که سوار قایق شد و به وسط رود رسیدیم به او نگاه انداختم و ناگهان متوجه شدم همان دختری است که پدرش باعث جدایی ما شد...
از ملاقاتش بسیار خوشحال شدم و دوران گذشته و عشق و دلدادگی‌مان را به او یادآور شدم...
اما او با ادب و وقار سخن گفت و گفت که ازدواج کرده و این پسر اوست...
اما شیطان تجاوز به او را در نظرم زیبا جلوه داد... به او نزدیک شدم، اما فریاد زد و خدا را به یاد من آورد...
به فریادهایش توجهی نکردم... آن بیچاره هر چه در توان داشت برای دور کردن من انجام داد در حالی که کودکش در بغل او گریه می‌کرد...
هنگامی که چنین دیدم کودک را گرفتم و به آب نزدیک کردم و گفتم: اگر خودت را در اختیار من قرار ندهی او را غرق می‌کنم... او اما می‌گریست و التماس می‌کرد... اما به التماس‌هایش توجه نکردم...
سپس سر کودک را در آب کردم تا هنگامی که به مرگ نزدیک می‌شد سرش را از آب بیرون می‌آوردم ... او این را می‌دید و می‌گریست و التماس می‌کرد اما خواسته‌ی من را نمی‌پذیرفت... باز سر کودک را در آب فرو بردم و به شدت راه نفس او را بستم و مادرش این را می‌دید و چشمانش را می‌بست... کودک به شدت دست و پا می‌زد تا جایی که نیرویش به پایان رسید و از حرکت ایستاد... او را از آب بیرون آوردم و دیدم مرده است؛ جسدش را به آب انداختم...
سراغ زن رفتم... با تمام قدرت مرا از خود راند و به شدت گریه کرد...
او را با موی سرش کشیدم و نزدیک آب آوردم و سرش را در آب فرو بردم و دوباره بیرون آوردم، اما او از پذیرفتن فحشا سرباز می‌زد...
وقتی دستانم خسته شدند سرش را در آب فرو بردم... آنقدر دست و پا زد تا آنکه از حرکت افتاد و مرد... سپس جسدش را در آب انداختم و برگشتم...
هیچ‌کس از جنایت من باخبر نشد و پاک و منزه است کسی که مهلت می‌دهد اما رها نمی‌کند...

مردم با شنیدن داستان او گریستند... آنگاه حکم بر وی اجرا شد...




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر