۱۳۹۴ آذر ۱۶, دوشنبه

پاکدامنی خیاط


در یک اردوگاه نظامی انگلیسی جوانی هندی خیاطی می کرد. روزی
همسر یکی از فرماندهان عالی رتبه برای بعضی امور خارج از وظیفه خیاط، او را به منزل دعوت کرد تا با او خلوت کند. هنگامی که او وارد منزل شد آن زن شروع به خودنمایی کرد و با انواع دسیسه ها سعی کرد تا جوان را فریب دهد. جوان زن را نصیحت کرد تا او را از هدفی که داشت منصرف کند. او را از عذاب الهی برحذر داشت و به او هشدار داد اما آن زن به سخنان آن جوان اهمیتی نداد و با وجود این نصیحت و موعظه او را از عذاب الهی برحذر داشت و به او هشدار داد اما آن زن به سخنان آن جوان اهمیتی نداد و با وجود این نصیحت و موعظه او را با اسلحه تهدید کرد و قضیه را طوری مطرح می کرد تا او را بترساند. اما جوان با وجود تمام این تلاش‏های مذبوحانه تسلیم ارادۀ زن نشد و پیوسته به موضع گیری استوار ماند و پیوسته این جمله را بر زبان می-آورد. إِنِّي بَرِيءٌ مِّنكَ إِنِّي أَخَافُ اللَّهَ رَبَّ الْعَالَمِينَ(حشر: 16) «من از تو بیزار و گریزانم! چرا که من از خدا، یعنی پروردگار جهانیان می‏ترسم» چقدر خنده آور بود که آن زن در یک زمان هم او را به قتل تهدید می کرد به گونه‏ای تصور می کرد که واقعاً در تصمیمش جدی است و می خواهم او را بکشد و انتظار داشت که آن مرد از او عذرخواهی کند به این که در منزلش به او حمله کرده است و قصد دارد به او تجاوز کند. از این رو اسلحه را به طرف او نشانه می گرفت و او را تهدید می کرد و زمانی دیگر او را تشویق به این کار می کرد. جوان مؤمن هم چشمانش را می بست و با اعتقاد و یقینی که داشت فریاد می کشید:« لا اله الا الله محمد رسول الله». ناگهان زن فریاد کشید و اسلحه بر زمین افتاد و دیگر چاره نداشت جز اینکه او را دو دستی از خانه بیرون بیاندازد. آن مرد هم بی درنگ فرصت را غنیمت شمرد و خودش را به دفتر اخوان المسلمین در آن محل رساند و نجات یافت. این برادران چنین بودند و این حادثه قطره ای از یک دریا بود به نسبت اتفاقاتی که برای دیگر همفکران او پیش آمده بود به دلیل این بود که خداوند برکتی در این دعوت نهاد که قابل تأمل است. دعوتی که این چنین دلهایی از آن منوّر شده اند.

گرفته شده از کتاب امام حسن البنا رحمه الله

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر